بنام خدا
حاجی مقید بود نمازش را اوّل وقت بخواند. یک شب پیش از عملیات مسلم بن عقیل، ایشان به خانه آمد. سرتاپایش خاک آلود بود. چشمانش قرمز شده بود. بیماری سینوزیت و سرماخوردگی داشت. اگر چه حرفی نمی زد؛ ولی معلوم بود که خیلی ناراحت و بیمار است. وضو گرفت تا نماز بخواند. من گفتم: «حال شما خوب نیست. اوّل غذا بخور؛ بعد نماز بخوان.»
گفت: «من بسرعت آمده ام که نمازم را اوّل وقت بخوانم.»
آن شب چنان بیمار بود که من ترسیدم در حال نماز خواندن زمین بیفتد؛ به همین خاطر هم پهلویش ایستادم تا اگر خواست زمین بخورد، او را بگیرم! با این حال مریضی، نمی خواست نمازش را از اوّل وقت عقب بیندازد.